شعر روز جهانی معلولین
شعر های روز جهانی معلولین برای آموزش به دانش آموزان مدارس تقدیم به مراقبان سلامت.
بزرگترین بزرگداشت انسانها رعایت حقوق آنهاست
۱۲ آذر روز جهانی معلولان گرامی باد
گرچه پایم چرخ های ویلچرست
این زبان من خدا را شاکرست
نیست توان راه رفتن را به من
هرکه این حکمت نداند غافلست
هدیه ای بر من عطا کرده خدا
هدیه اش در هر دو عالم ضامنست
شاکرم پایی ندارم تا ره کج را روم
گر مرا کج رفتن است پایی نباشد بهترست
تا نفس در سینه است شکوه ندارم از خدا
پیش حکت های او قدری تامل لازمست
معلولیت هدیه ی پاک خداست و خدا می داند حکمتش چیست و من بی خبرم و منم تسلیمم
گرچه معلولم ولی انديشه ام معلول نيست هيچ مَجهولی برای فکر من مجهول نيست
اهل فِکر وهِمّت و شور وشعور و کوششم داوَری هایِ غلط درباره ام مَقبول نيست
عِزّت نَفسَم مرا نزد همه مُمتاز کرد با تَرحُّم گر نگاهم می کنی مَعقول نيست
نَقصِ جِسمی مانع کار وتلاش من نشد هيچ مَعلولی به جُرم عِلتَش مَعزول نیست
سینه ی ما خانه ی عشق وصفا وعزّت است جُزوفا وجز محبّت اندرين کَشکول نیست
حاصل کارم هنرهای ظريف دستی است جز هنر در غرفه ی صاحبدلان محصول نيست
اشتغال ما به شغل دولتی نا گفته به جز کمی از ما به شغل دولتی مشغول نيست
اِنتظارم از همه اين است که مارا حِس کنند گر چه اين حِس کَردنيها بين ما مَعمول نيست
پُرسشی دارم زِ مَسؤولانِ کشور يک به يک از چه رو نِسبَت به مَعلولان کِسی مَسؤول نيست
آدمی را آدمیّت مَنزِلت باشد وبَس لُطفِ حَق بی آدَميت مَر تُرا مَشمول نيست
آفرينش، آفرين گويد به پاس هِمَّتم هر که گويد آفرين بر هِمَّتم مَغفول نیست
با شَريفان اُنس واُلفَت گير و دايم شاد باش چون سُخن هايش درست ولااقل مَجعول نیست
به انتظار شـــهری مناسب
نوای قلمم به رنگ زندگیست
و جنس باورهایم به رنگ عشق؛
به رنگ خــُـــــدا؛
طعم زندگی را به چاشنی اُمید، آغشته میکنم
و در کوچه پس کوچه های زندگی، رکاب میزنم
رکاب می زنم و می رانم صندلی چرخدارم را؛
گرمای آفتاب محبت؛ توانم را بیشتر می کند
همچنان می رانم و می رانم تا انتــــــــها
تا به مقصد برسم
موانع زیادنـــــــد
فراز و نشیب ها خسته ام می کنند
اما نومید؛ هــــرگز…!
می خواهم تند تر و شایسته تر برانم
تا پا به پای همنوعان و همشهریانم، در تلاش باشم
اما پله ها نمی گذارند
فراز و نشیب ها مانع می شــــــــوند
عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند
ولی همچنان می تازم و می رانم
من می خواهم پس می توانم؛ پله ها نمی گذارند
صندلی چرخدارم در فراز و نشیب ها، سخت عبور میکند
میدانم سخت است، میدانم زمان می بـــــَـــرَد
می دانم پله ها زیاد است، شهرها بزرگند
من همه را می دانم و همچنان می رانــــــم
من همه را می دانم اما اُمــــــیدوارم
و با دلی پُر اُمـــــید همـــچنان به انتظار می مــــــــــانم
به انتظار شــهری مناسب، شهری بدون پله و شهری بدون موانع!
عالی ست ممنون بابت ارسال مطلب بجا ومفید شما